جدول جو
جدول جو

معنی خوش زبان - جستجوی لغت در جدول جو

خوش زبان
ویژگی کسی که خوب حرف می زند و با مهربانی سخن می گوید، خوش سخن، شیرین زبان
تصویری از خوش زبان
تصویر خوش زبان
فرهنگ فارسی عمید
خوش زبان
(خوَشْ / خُشْ زَ)
خوش تقریر. شیرین زبان. بلیغ. کسی که سخن او آشکار بود و درهم نبود. (ناظم الاطباء) ، آنکه نیش کلام ندارد. آنکه جز از روی مهربانی سخنی دیگر نگوید. خوشگو. خوش سخن. پسندیده گو: چون سخن گوید خوش سخن و خوشخوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی).
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی.
فرخی.
ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز.
فرخی.
مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشکبوی
خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان.
منوچهری.
اگرچه بود میزبان خوش زبان
پزشکی نه خوب آید از میزبان.
اسدی.
بت خوش زبان چون سخن یاد کرد
بت بی زبان را شه آزاد کرد.
نظامی.
دست من بشکسته بودی آن زمان
چون زدم من بر سر آن خوش زبان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
خوش زبان
کسی که دارای گفتار نیکو و خوش باشد شیرین زبان مقابل بد زبان
تصویری از خوش زبان
تصویر خوش زبان
فرهنگ لغت هوشیار
خوش زبان
خوش بیان، خوش کلام، خوش گفتار، شیرین زبان، خوشگو، شیرین بیان، شیرین سخن، شیرین کلام
متضاد: بدزبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آتش زبان
تصویر آتش زبان
تیززبان، کسی که تند سخن بگوید، برای مثال سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع / با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست (سعدی۲ - ۳۶۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش لباس
تصویر خوش لباس
ویژگی کسی که لباس خوب بر تن دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
ویژگی کسی که به جنبه های مثبت امور می نگرد، امیدوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش خوان
تصویر خوش خوان
خوش آواز، دارای آواز و صدای خوشایند و دلنشین
خوش لحن، خوش نوا، خوش الحان، خوش گو، خوش سرا، عالی آوازه
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ/ خُشْ صَ)
خوب رو، کنایه ازاسب عربی نیکوشمایل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ طِ)
نیکوسرشت. نیکونهاد، در مقام طعن، آنکه باطن بد دارد. خبیث. لئیم. بدسیرت. بدجنس
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ بَ)
خوش سخن. نکوسخن. نیکوگو. نیک کلام. نکوکلام. خوش زبان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
دهی است از دهستان حومه بخش اردکان شهرستان شیراز واقع در 4 هزارگزی جنوب اردکان و 6 هزارگزی باختری شوسۀ اردکان به شیراز. این ناحیه کوهستانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه ای است یک فرسنگی جنوبی اردکان فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
قصبه ای است قریب به بدلیس در کوه افتاده و طرف مشرق آن گشاده، در طرف غربی اش کوهی بلند و دامنه اش دلپسند، در قدیم شهری آباد بوده شیخ حسن چوپانی آنرا خراب نموده، اکنون قریب هزار باب خانه در آن معمور است و بخوبی آب و هوا مشهور می باشد. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُشْ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه، واقع در جنوب خاوری هشتیان با هوای سرد و 104 تن سکنه. راه ارابه رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ عِ)
صفت رام بودن اسب. غیرکشنده و غیرسرکش و غیرتوسن:
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل بر وکوه کن.
منوچهری.
دیرخواب و زودخیز و تیزسیر و دوربین
خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی.
منوچهری.
اشهب گردون بدرکاب نگیرد
جز پی یکران خوش عنان که تو داری.
سیدحسن غزنوی.
نه ابر از ابر نیسان درفشان تر
نه باد از باد بستان خوش عنان تر.
نظامی.
بدستم در از دولت خوش عنان
طبرزد چنین شد طبرخون چنان.
نظامی.
چون آب رونده خوش عنان باش
هرجا که روی لطف رسان باش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
مکان خوب. جای نیکو
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ گُ)
با ظن خوب. حسن الظّن ّ
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ)
تیز و تند زبان:
سعدی آتش زبانم وز غمت سوزان چو شمع
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کنایه از گستاخ گوی. (آنندراج). گستاخ. (ناظم الاطباء) ، عجول در حرف زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ زَ)
بدزبان. خشن گفتار. که سخن تلخ و درشت گوید. که زخم زبان زند:
بمن بر شده لشکری دیده بان
همه خارج آهنگ ناخوش زبان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ زَ)
خوش بیانی. خوش تقریری. خوشگوئی. خوش سخنی:
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازه رویی بدین خوش زبانی.
فرخی.
، نرم گویی:
و آنگه به کلید خوش زبانی
بگشاد خزانۀ نهانی.
نظامی.
با من آن مه به خوش زبانیها
کرد بسیار مهربانیها.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ لِ)
آنکه لباس یا جامۀ خوش دوخت و برازنده به الوان متناسب پوشد، آنکه لباس در تن او خوب جلوه کند
لغت نامه دهخدا
تصویری از دو زبان
تصویر دو زبان
منافق مزور
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بنظر نیک در امور مینگرد مقابل بد بین، آنکه جهان آفرینش را پر از لطف و صفا می بیند مقابل بد بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ول زبان
تصویر ول زبان
کسی که سخن بیهوده گوید حرف مفت زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشزبانی
تصویر خوشزبانی
حالت و عمل خوش زبان مقابل بد زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش باطن
تصویر خوش باطن
نیکو نهاد، نیکو سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش بیان
تصویر خوش بیان
شیرین سخن آنکه دارای بیانی خوش باشد شیرین سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش لباس
تصویر خوش لباس
خوشپوش آنکه جامه نیک پوشد نیکو جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخوش زبان
تصویر ناخوش زبان
آنکه سخن درشت و توهین آمیز گوید بد زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش بین
تصویر خوش بین
کسی که به سرنوشت و پیش آمدها بدگمان نباشد
فرهنگ فارسی معین
خوش لگام، راهوار، رام
متضاد: بدعنان، بدلجام، سرکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش کلام، خوش گفتار، خوش تقریر، شیرین سخن، نیکوسخن
متضاد: بدسخن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی مرثیه خوانی همراه با سینه زنی
فرهنگ گویش مازندرانی
شیک، لباس زیبا، جذّاب، تمیز و مرتّب
دیکشنری اردو به فارسی